بالاخره یه روز مچم گرفته شد . . .
قبلا گفتم که اون عکسو بردم پیش یکی از دوستان واونو برام تبدیل به یه پوستر کرد منم که همیشه از این پوستر هابه در ودیوار می چسبوندم پس خونواده ام زیاد بهم گیر نمیدادن که بدونن این پوسترو از کجاآوردم ؟؟؟؟
یه یکی دوسالی که گذشت یه روز خیره شده بودم به عکسش و داشتم نیگاش میکردم ، بدی این پوسترم این بود که هروقت بهش نگاه میکردم توی چشماش غرق میشدم و اصلا حواسم به دور وبرم نبود ؛ از شانس من یه چند وقتی بود که زیاد به عکسش نگاه میکردم چند بار حس کردم یه نفر داره نگام میکنه اما به دلم بد نیاوردم گفتم چیزی نیس فوقش بازم خواهرمه میخواد سر از کارهام در بیاره خلاصه من که تو تب عشقش داشتم میسوختم اصلا به این موضوع حساسیت نشون ندادم . . .
.jpg)
تااین که یه روز موقعی که داشتم به پوستره نگاه میکرد خواهرم امد پشت سرم منم اصلا متوجه نشدم تااینکه گفت :
خسته نشدی ؟؟؟
رومو که برگردوندم خواهرمو دیدم داشتم از خجالت آب میشدم نمیدونستم چی باید بگم . . .
گفت این کیه که هرروز بهش نگاه میکنی ؟؟؟؟؟؟؟
گفتم هیشکی همینجوری !اونم گفت : خوشحال میشم اگه این حرفت درست باشه . . .
خلاصه اون روز پیچوندم اما واسه همیشه که نمیشد بپیچونم . . .
چند بار دیگه بهم گیر داد تااینکه بالاخره نالیدم وهرچی تودلم بود ریختم بیرون . . .
معمولا وقتی همچین اتفاقات مهمی توخانواده مون می افته همه باید خبر دار بشن ولی این خیر من مث بمب توخونواده مون صدا کرد از خجالت نمیتونستم تو صورت تک تک اعضای خانواده م نگاه کنم ولی چاره چی بود جز این که تحمل کنم .
اوایل خیلی سخت بود برام، چون بعضی هاشون بهم متلک مینداختن ؛اما به مرور زمان کم کم عادت کردم .
راستی این خصلت عادت کردن ما آدما چقدر خوبه . . .
.jpg)
نظرات شما عزیزان:
|